« شوهرداری | حکایت گوشت گندیده و خانه درویس » |
داستان
نوشته شده توسطعابدي 16ام مرداد, 1396جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای حیات نیک خواست.
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
خاطر نشان کرد: انسان هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه بنما و بعد بگو چه می بینی؟
تذکر داد: خودم را می بینم !
عارف تذکر داد: ….
دیگر دیگران را نمی بینی !
آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند : شیشه
ولی در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در همان چیزی جز شخص خودت را نمی نگری
همین دو چیز شیشه ای را با هم قیاس بنما :
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به همان ها احساس عشق می نماید.
ولی وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می گردد، فقط خودش را می بیند
فقط وقتی قیمت داری که شجاع باشی و همان پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری،
تا دفعه دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری!
فرم در حال بارگذاری ...