« حدیثی از امیر المومنین(ع)تاثیر دعا »

داستان کوتاه و پند آموز

نوشته شده توسطعابدي 9ام مرداد, 1396

​?زندگےمؤمنانه? ‌:

? داستان کوتاه پند آموز
?توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم ، طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم 
خواندم سه عمودی

یکی گفت: بلند بگو

گفتم یک کلمه سه حرفیه 

نوشته: ازهمه چیز برتر است
حاجی کنارم بود ، گفت: پول

تازه عروس مجلس گفت: عشق

شوهرش گفت: یار

کودک دبستانی گفت: علم

حاجی پشت سرهم میگفت: پول، اگه نمیشه طلا، سکه 

گفتم: حاجی اینها نمیشه 

گفت: پس بنویس مال

گفتم: بازم نمیشه 

گفت: جاه

خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه 
مادر بزرگ گفت: 

مادرجان، “عمر” است.

سیاوش که تازه از سربازی

آمده بود گفت: کار

ديگری خندید و گفت: وام

یکی از آن وسط بلندگفت: وقت

خنده تلخی کردم و گفتم: نه 
اما این را فهمیدم

تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی، حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی آید !

هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم
شاید کودک پا برهنه بگوید: کفش

کشاورز بگوید: برف

لال بگوید: حرف

ناشنوا بگوید: صدا

نابینا بگوید: نور

و من هنوز در فکرم

که چرا کسی نگفت:
❤️”  خــــــدا  "❤️
↶【به ما بپیوندید 】↷

_______________________

? https://telegram.me/joinchat/AAAAADwU9Wui-tVaCWOpdw ?


فرم در حال بارگذاری ...