« راز موفقیتکودکان دو تربیتی نشوند »

مادر

نوشته شده توسطعابدي 15ام مرداد, 1396

?✍ بهمن بیگی ، معمار آموزش کوچندگان ایران ، در فصلی از خاطرات خواندنی خود تحت عنوان «مادر» نوشته است :
    «من سرپرست مدارس عشایری بودم . در کارم اقتدار و اختیار بسیار داشتم …از دامن دشت ها تا قله ی کوه ها همه جا را با ماشین و اسب و گاه پیاده می پیمودم .بچه ها را می آزمودم . آموزگاران را راهنمایی می کردم ،…

   در تل و تپه های جنوبی طایفه … بودم . ماه دوم سال غوغایی به پا کرده بود …. گل های زمین ستاره های آسمان را از یاد برده بودند و من سرمست هوای بهار از پیچ و خم راهی دشوار می گذشتم .
….پیرزنی سراسیمه راهم را گرفت . لباسش مندرس و سر و صورتش ژولیده و چروکیده بود …وسط جاده ایستاده بود . تکان نمی خورد … جز اطاعت و درنگ چاره نداشتم .
از حال و کارش جویا شدم  . اشک ریخت و گفت :

   خبر آمدنت را داشتم،.. از کله سحر چشم به راهت هستم .

  گفتم : دردت چیست ؟

  گفت : پسرم معلم شده است . من بیوه ام . سالهاست که بیوه ام .می بینی که پیر و زمین گیرم .من جان کنده ام که این پسر بزرگ شده و به معلمی رسیده است 
او حالا نوکر دولت است ، حقوق میگیرد … برای عروسش لباس های نو می خرد .به مهمانی می رود . مهمان می آورد .رادیو دارد . سیگار می کشد ولی یک شاهی به من نمی دهد .

تو رئیسش هستی . راهت را گرفتم تا به پسرم بگویی تا رفتارش را با من عوض کند .
   اشک های مادر نه چنان آتشین و روان بود که بتوانم طاقت بیاورم . مژه هایم تر شد .نام معلم و جای کارش را پرسیدم ….

 آموزگار را می شناختم . از چهره های مشخص آموزش عشایری بود … یک تنه چندین کلاس را درس می داد …

   از چنان معلمی چنین رفتاری بعید بود .با آن که ناله مادر گواه صادق گناه فرزند بود به خیال تحقیق افتادم … معلوم شد که حق با پیرزن است .
  پس از مدتی کوتاه به مدرسه رسیدم . معلم، کدخدا و تنی چند از ریش سفیدان به پیشوازم آمدند .بچه ها هلهله کردند… پاسخی درخور به محبت های آنان کردم و کارم را آغاز کردم .
   از کودکان پرسیدم که آیا می توانند شعری در باره مادر بخوانند . بسیاری از آنان دست بلند کردند . خدا پدر ایرج میرزا را بیامرزد که کار ما را ، دست کم در باره مادرها آسان کرده بود . یکی از دانش آموزان را… انتخاب کردم … خواند :

با مادر خود مهربان باش 

آماده خدمتش به جان باش
از کودک پرسیدم که آیا می تواند آن چه را که خواند بنویسد ؟ قطعه گچی به دست گرفت و خطی خوش تخته سیاه را آراست .

   آن گاه از او خواستم که توی چشم آموزگار خیره شود و شعرش را با صدای بلند بخواند. خواند .
   سپس از همه بچه ها تقاضا کردم که به آموزگار خود بنگرند و با صدای بلند ، خطاب به آموزگار شعر مادر را بخوانند . همه نگریستند و همه با صدای بلند خواندند :
  با مادر خویش مهربان باش

آماده خدمتش به جان باش
رنگ بر چهره معلم نمانده بود ….

همین که سرود دست جمعی مادر پایان یافت ، گفتم :

    «هدف ما از این همه دوندگی جز این نبوده است و جز این نیست که انسان هایی مهربان بپروریم . انسانی که نتواند حتی با مادر خویش مهربان باشد به درد معلمی نمی خورد. .. از این پس این مدرسه معلم ندارد .
… به بچه ها وعده دادم که به زودی معلمی مهربان ، معلمی که با مادر خود مهربان باشد به سراغشان خواهد آمد .
هفته ای بیش نگذشت که من از سفر خود بازگشتم . پیش از من کدخدا …معلم و مادر معلم به شیراز آمده بودند . همه با هم به دیدارم آمدند .

   مادر بیش از همه پای می  فشرد. دو چشمش دو چشمه آب بود و در میان سیل اشک می گفت :

    فرزندم را ببخش . فرزندم جوان و بی گناه است . گناه از من پیر است که تاب نیاوردم و شکایت کردم . او مهربان است . کدخدا ، راهنما و خود من التزام می سپاریم که او مهربان باشد .. 
   مگر می توانستم از فرمان مادر ، آن هم چنان مادری سر پیچی کنم ؟!


فرم در حال بارگذاری ...