« پوپولیست تکفیریخدا  »

من میترا نیستم

نوشته شده توسطعابدي 28ام تیر, 1397


#به_قلم_خودم #شهیدانه
#قسمت_اول سالهای زیادی از اولین نگاه من به این چهره میگذرد…
آن روزها هرگز فکر نمیکردم که این شهیده ی بزرگوار تااین حد مقام و منزلت دارد. کاش آن روزها کسی می آمد و ایشان را معرفی میکرد. راز این شهید را میگفت.
شب بود و بی خوابی به سرم زد.شبکه افق را برای دیدن انتخاب کردم.واقعا برنامه های مفید و اثرگذاری دارد.بانویی داشت حرف میزد، پایین صفحه نام برنامه را نوشته بود…(من میترا نیستم)
از حرفهایشان خوشم آمد.داشتند از دختری چهارده ساله حرف میزدنند.از شباهت او و اویس قرنی! خواهرها و برادرهایش در جبهه مشغول خدمت بودند و هربار که می آمدند او با شوق از آنها میخواست که بگویند آنجا چه خبر است؟ از احوالات مجروحین و شهدا دلگیر میشد و اشک میریخت! به دیدار زخمیهای بستری شده در بیمارستان میرفت و برایشان کتاب میخرید تابخوانند. از مصاحبه هایش باآنها روزنامه دیواری درست میکرد و میبرد مدرسه. او در خانه بود و خواهر و برادرها در جبهه، اما گویی او در جبهه است. قلب او آنجا بود.
یک روز بادوستانش کیک میپزد و برای اهل خانه مهمانی میگیرد و میگوید نام من از امروز زینب است.من میترا نیستم.
زینب دختری با حال و هوای خدایی بود همیشه آرزو داشت مثل حضرت زهرا شهید شود.دوست داشت قبل از هجده سالگی شهید شود.
خواهرها که از کلاس اخلاق می آمدند با شوق خاصی سوال میکرد که چه آموختند ؟و هر آنچه میشنید با تمام وجود به آن عمل میکرد.
دفرچه اعمال داشت.نمازهای روزانه،دعاها و زیارت ها،نماز شب و روزه های دوشنبه و پنجشنبه اش که هرگز ترک نمیشد را یادداشت کرده بود. خوابهای قشنگش را نوشته بود.اینها را بعد از شهادتش دیدند! خواب حضرت زهرا.سلام الله علیها. که تفسیر دعای نور را به او گفته بود را هم نوشته بود.
با شنیدن این حرفها اشک بود که بر صورتم میریخت و حسرت بود که میخوردم….خوشا بحالش…
چهارده ساله باشی و اینقدر معتقد و عاشق!
اما شهادتش….
شهادتش عاشقانه بود….
داستان شهادتش زیباست…
#ادامه_دارد …..


فرم در حال بارگذاری ...